سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سالمند از اینکه نزد جوان بنشیند و از او دانش آموزد، خجالت نکشد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
کل بازدیدها:----581206---
بازدید امروز: ----13-----
بازدید دیروز: ----115-----
جستجو:
  • اوقات شرعی
    آرشیو اردیبهشت 1386 - طرحی نو برای اتحاد ایرانیان سراسر گیتی
     
     
  • درباره من
  • لوگوی وبلاگ
    آرشیو اردیبهشت 1386 - طرحی نو برای اتحاد ایرانیان سراسر گیتی

  • فهرست موضوعی یادداشت ها
    آیت الله یزدی در واکنش به نامه هاشمی رفسنجانی . رضا فاضلی عودلاجان تهران مدارس نوشیروان پریوش سرهنگ نصیری . شهرام همایون فروش دختران در دبی . علیرضا میبدی دادگاه مصطفی رمضان پور پسر خاله زن میبدی هما احسان . ماهواره ملی امید تماشای مسیر زنده پرتاب مدار کره زمین . مستهجن مضلین مستهجن سکس شوک مستند شوک مرکز بررسی جرائم سازمان . میر حسین موسوی عضو فعال ستاد مرکزی آشوب عضویت شورای مرکزی سازمان . نحوه زندگی آیت‏ا? خامنه‏ای دیده . نخست وزیر ترکیه رجب طیب اردوغان غزه رییس رژیم صهیونیستی . نماز جمعه تصاویر حاشیه رفسنجانی موسوی . همسر مصطفی تاج زاده سازمان مجاهدین انقلاب مجمع زنان اصلاح طلب حس .
  • مطالب بایگانی شده
  • لینک دوستان من
  • لوکوی دوستان من
  • اوقات شرعی
  • اشتراک در وبلاگ
     
    < type="text/java" src="http://www.iransohrab.ir/js/IranSohrab-link.js">





    Powered by WebGozar

    وضعیت من در یاهو
  • آوای آشنا
  • لبخند بزن بابا !
    نویسنده: ایران چهارشنبه 86/2/19 ساعت 12:52 صبح

     

    دختر شهید

    سلام بابا . حالت چطوره ؟

    من خوبم . قرار نبود دیگه برات نامه بنویسم . خودت خوب می دونی چرا ؟ الان هم که می بینی دارم نامه می نویسم ، دلیل دارم . یه بار فکر نکنی ، دلم برات تنگ شده ها . نه من دلم اصلا تنگ نشده . اصلا برای چی باید دلم تنگ بشه . برای کی ؟ تویی که فقط یک بار منو دیدی ؟ تویی که حتی فرصت نکردی یه بار منو نوازش کنی . تویی که من فرصت نکردم بشناسمت ؟ تویی که همیشه و همه جا تو عکسات داری می خندی ...

    اصلا بابا تو برای چی می خندی ؟ به من می خندی ؟ مگه وضعمو نمی بینی ؟ مگه اشکامو نمی بینی ؟ مگه از درد و رنجم خبر نداری ؟ مگه خودت نمی بینی ، هر شب قبل از خواب عکستو بغل می کنم و گریه می کنم ؟ مگه خودت نمی دونی هر شب اینقدر گریه می کنم و از حال می رم ؟ دیگه برای چی خنده ؟ تا حالا شده یه بار گریه کنی ؟ تا حالا شده یه بار دلت برای دخترت تنگ بشه ؟ ها راستشو بگو . پس معلومه که تو هم دلت برای من تنگ نمی شه ...

    ولی بابا جون ، می دونی چیه ؟ چه جوری بگم ؟ دروغ گفتم به خدا ، من دلم خیلی خیلی تنگه . داره می ترکه . آره خودت که بهتر می دونی نمی تونم دروغ بگم . ولی تو چرا ؟ تو چرا با اینکه منو می بینی و از حال و احوالم خبر داری یه کاری نمی کنی ؟ یعنی برات ارزشی ندارم ؟ برات مهم نیستم ؟ اگه برات مهم نیستم پس چرا منو خواستی ؟ یادته بابا چه آرزوهایی داشتی برام ؟ یادته همش در مورد من با مامان صحبت می کردی ؟ دو تایی برام نقشه می کشیدین . ولی این مال اون روزا بود که من هنوز نبودم . پس الان که من هستم ، تو چرا نگام نمی کنی ؟ ها . ای بابای بی معرفت ...

    می دونم بابا جون زیاده روی کردم . اصلا ولش ، تو خودتو اذیت نکن . خودت که می دونی منظوری ندارم . درسته که من فرصت نکردم بهت بگم بابا ، درسته که من یاد نگرفتم چه جوری باهات صحبت کنم ، ولی تو که منو خوب می شناسی . تو که عادت منو خبر داری  . تا حالا صد بار با تو قهر کردم و ده دقیقه بعد با تو آشتی کردم . ایندفعه هم زیاد طول نمی کشه . فقط ده دقیقه ! اصلا بیا همین حالا آشتی کنیم . آفرین بابای خوبم .چیه ناراحت شدی ؟ یعنی من حق ندارم دو کلمه با بابای شهیدم درد دل کنم . یعنی من نمی تونم یه کم برات ناز کنم . خوب باشه اصلا من اشتباه کردم . تو بهترین بابای دنیا هستی . اصلا بابا جون دیگه از دست خنده هات دلگیر نمی شم . بخند دیگه . بخند که خنده هات زیباترین خنده روی زمینه ! 


        نظرات دیگران ( )

  • شهدای اخراجی!!
    نویسنده: ایران چهارشنبه 86/2/19 ساعت 12:52 صبح

    آقای ده‌نمکی سلام...

    بعد از تماشای فیلم اخراجی‌ها تصمیم گرفتم که بنشینم و چند خطی برای شما بنویسم. البته این نوشته به معنای نقد فیلم شما نیست چرا که وقتی پای احساسات و عواطف به میان بیاید، دیگر نمی‌توان انتظار نقد منصفانه را از کسی داشت و من هم باید اعتراف کنم که الان گرفتار احساسات خود هستم!!! البته ممکن است بعضی‌ها به خاطر این احساسات مرا مورد تمسخر قرار داده و بخندند! اما باکی نیست.

    آقای ده‌نمکی! اخراجیها را دیدم، با آن زندگی کردم! با آدمهای آن نفس کشیدم، با خنده‌ها و شوخی‌هایشان خندیدم و لبخند زدم. سوار پرنده خیال شدم و خود را در کوچه‌ها و خیابانهای دوران کودکی‌ام دیدم. همان کوچه‌هایی که روی دیوارهایش، نوشته‌ها، پیامها و حرفهای امام را می‌خواندیم. مغازه‌هایی که پشت شیشه‌هایش، عکس شهدا و امام را می‌دیدیم. پیرمردها و پیرزنانی که با دیدنشان، بوی صفا و خلوص را حس می‌کردیم. کوچه‌های ما پر بود از لوطی‌هایی که خونشان از بی‌غیرتی بجوش می‌آمد!... همه اینها را در اخراجیها دیدم. نه! ببخشید! من با آن زندگی کردم. شاید باورتان نشود، پس از مدتها، از ته دل خندیدم. از شوخی‌ها و لطیفه‌هایی که در فیلم دیدم و شنیدم. البته خودتان بهتر می‌دانید که با دل ما چه کرده‌اید. درست همان لحظه‌ای که داشتیم به لطیفه‌های اکبر عبدی می‌خندیدیم، آدمهای شما، کاردی را برداشتند و محکم در سینه ما فرو کردند! دلمان را خون کردند. اشکمان را جاری و بغضمان را در گلو منفجر کردند! آدمهای قصه شما، شبیه همانهایی بودند که خاطرات کودکی ما را ساخته بودند! بهتر بگویم، خاطرات کودکی ما را با خنده‌ها، گریه‌ها، شوخی‌ها، اخم‌ها و هزاران خاطره دیگر شکل داده بودند! نمی‌دانم ما آنروزها شیرین زبان بودیم، یا اینکه آنها محبتشان زیاد بود، که ما را سوار دوچرخه و موتور و ماشینشان می‌کردند و در خیابانهای شهر می‌گرداندند! و چند روزی که آنها را نمی‌دیدیم و بهانه‌شان را می‌گرفتیم، جواب می‌شنیدیم که آنها رفته‌اند «پیش خدا!» و من در عالم کودکی خود، به آسمان خیره می‌شدم و دوستانم را صدا می‌زدم و برایشان گریه می‌کردم! آن روزها، باورهایمان مانند رویاهای کودکیمان صاف و ساده بود، شهید را به معنای واقعی‌اش زنده می‌دانستیم! حضورش را حس می‌کردیم، دلمان برای خنده‌ها و گریه‌ها و شوخی‌هایشان تنگ می‌شد!... آن روزها، هنوز فاصله زیادی بود تا اینکه شهید، به موجودی افسانه‌ای و دست نیافتنی تبدیل شود!...ادامه مطلب...

        نظرات دیگران ( )

  • ملا نصرالدین روسی!!
    نویسنده: ایران چهارشنبه 86/2/19 ساعت 12:52 صبح

    اصلا این کشور ترکیه همیشه عادت کرده که کاسه داغتر از آش باشد. زمانهای قدیم هم که عثمانی، جای ترکیه فعلی بود، از این ادعاها می‌کرد. می‌گفتند که ما رهبر جهان اسلامیم و از این قبیل حرفها. (جالب است بدانید که در ترکیه موزه‌ای وجود دارد که ادعا می‌کنند، شمشیر پیامبر و از آن مهمتر تار موی ایشان را در اختیار دارند!!). خلاصه عثمانی تجزیه شد و از آن همه قلمرو، تنها ترکیه امروزی، برایشان باقی ماند، که اینها هم شروع کردند به حرفهای گنده زدن. یک آتاتورک پیدا شد و این همه خاکی که در آسیا بود را بی‌خیال شد و چسبید به همان یک وجب قسمت اروپایی‌اش. بعدش هم که خط و کلاً همه چیزشان را عوض کرد و شدند غربی! حالا این وسط گاهی هم فیلشان یاد هندوستان می‌کند و یادشان می‌آید که یک روزهایی هم این دور و برها، خاطراتی داشتند. همین پارسال بود، در روزنامه‌ها خواندم که نوه‌های مولانا! در ترکیه ابراز علاقه کرده‌اند که به ایران سفر کنند!! ( از مسولان محترم خواهش می‌کنم که از تجربیات ترکیه در این زمینه استفاده کنند و یه فکری برای پیدا کردن نوه‌های حافظ و سعدی خودمان بکنند!) حتما این نوه‌های عزیز جناب مولوی، قصد دارند ضمن سفر به ایران، از ما تشکر کنند که زمانی، پدربزرگ عزیزشان را در خاک خودمان جای دادیم و از ایشان به نحو شایسته، پذیرایی کردیم و کلاً میزبانان خوبی بودیم! و احتمالا به خاطر اینکه زحمت را کم کنند تصمیم گرفته‌اند، که مثنوی معنوی مولانا را از فارسی به ترکی برگردانند که بیش از این مزاحم ما ایرانیان نشوند! آخر از اینها هیچ چیز بعید نیست چراکه زمانی قرار بود نماز و قرآن را هم از عربی به ترکی بخوانند! خلاصه سرتان را درد نیاورم. تا اینجا که خواندید،مال پارسال بود. اما از خبرهای امسال بشنوید که پیگیری این نوه‌ها و مسولان ترک، نتیجه داد و یونسکو امسال را به پیشنهاد ترکیه و به مناسبت هشتصدمین سالروز ولادت مولوی، به نام «سال مولانا» اعلام کرد. و از همه مهمتر اینکه ترکیه اعلام کرده است که قرار است مثنوی را به زبانهای زنده دنیا ترجمه کند و جای بسی خوشحالی است که برادران ترکمان، ما را قابل دانستند و زبان فارسی را هم جزو زبانهای زنده دنیا به حساب آورده‌اند! خدا وکیلی یک بار به روی خودتان نیاورید و حرکات خشن از خودتان بروز ندهید! بالاخره مهم این است که همه ما با هم برادریم و همکاریهای منطقه‌ای مهم‌تر از این حرفهاست که کام خودمان را با آن تلخ کنیم. چرا که ما تنها باید به‌خاطر مسائل ارزشی، رویمان را ترش کنیم! درست مثل آن زمانی که آقای مشایی مشاور رییس جمهور، در  مجلس رقصی در ترکیه شرکت کرده بودند و خوشبختانه، همه فریاد‌ها بر علیه این حرکت غیر ارزشی ایشان بلند شد. خدا را شکر!

    فقط به عنوان ختم کلام از مسوولان محترم تقاضایی دارم. اکنون که برادران عزیزمان در کشورهای همسایه، تمام شخصیتهای شاعر و غیر شاعر ما، از قبیل ابوعلی سینا، ابوریحان بیرونی، جلا‌ل‌الدین محمد بلخی، رودکی و صدها شخصیت دیگر را برای خودشان برداشته‌اند، لطف کنید و تنها شخصیت محبوب باقیمانده ما را فوراً به نام ما ایرانیان بزنید. آن هم کسی نیست جز «ملا نصرالدین» معروف خودمان! البته خواهش می‌کنیم که هرچه سریعتر. چون ما شنیده‌ایم، یک زمانی روزنامه‌ای با همین نام در روسیه سابق منتشر می‌شده، بعید نیست که عنقریب روسها هم ادعا کنند ملا نصرالدین، روسی بوده است‌!!


        نظرات دیگران ( )

  • تویی که نمی شناختمت
    نویسنده: ایران چهارشنبه 86/2/19 ساعت 12:52 صبح

    غریب مانده ای میدانم . غریب مانده ای و تنها .

    هیچکس احوالت را نمی پرسد . صدایت نمی کند . بغضت را با تنهایی خودت قسمت می کنی . می دانم.

    شانه ات را چه سخت تکان می دهی . پایت را چه دشوار ، گامت را چه سنگین .

    تو غریب مانده ای ، اما حقت این نبود . تو بیشتر از اینها به گردن گل حق داشتی . بلبل را نمیدانم چه شد ، که تو را تنها گذاشت و دیگر برایت نغمه نخواند .

    غریب مانده ای می دانم . اما غربت ، تمام درد تو نبود . تو چیزی می خواستی که هیچ کس قادر به انجام آن نبود . این غربت را این چنین تفسیر کن ، که دیگران لایق همدردی با تو نبودند . تو به زبانی صحبت می کردی که هیچ مترجمی قادر به ترجمه آن نبود . تو به لهجه ای گریه می کردی ، که همه خنده شان می گرفت . تو وقتی نفس می کشیدی ، آه را شرمنده خود می کردی . تو سکوت شب را می شکستی ، وقتی هق هق گریه ات را خاموش می کردی .

    غریب مانده ای می دانم ...

     یادت می آید روزی را که در سرای بی کسی خود پرسه می زدی ؟ آن روز وقتی تو را دیدم ، دلم شکست . می دانستم که دردهایت بزرگتر از آنست که از دست من کاری بر آید . دست خودم نبود . مگر می شود ساقه شکسته گلی را بر روی زمین دید و خم نشد ؟ مگر می شود پرنده شکسته بالی را دید و فقط نظاره کرد ؟ کارم اما تنها این بود که منتظرت باشم تا بار دیگر از این کوچه گذر کنی . می آمدی اما هر بار سنگینی احساست را احساس می کردم . چند روزی گذشت ، تو باز غریب بودی ، اما این بار غربت تو در من هم اثر کرده بود . ظرفیتم آن مقدار نبود که بتوانم سنگینی آن را تحمل کنم . اما شکر ، همین که تو می آمدی همه چیز تمام می شد. باور کن . دیگر به این غریبی عادت کرده ام . به این بی کسی . تنهایی .

     اما چند روزی هست که دیگر به این کوچه نمی آیی ، سراغ ما را نمی گیری . نمی دانم چرا ؟ شاید دوست داری همچنان غریب بمانی . پیغام داده ای که قصد رفتن کرده ای . برو . دیگر هم برنگرد . اما با رفتن تو هیچ چیز حل نمی شود . لااقل غریبی ما بیشتر می شود . اگر دوست داری ، برو .


        نظرات دیگران ( )

  • سربازان آیت الله
    نویسنده: ایران چهارشنبه 86/2/19 ساعت 12:52 صبح

    بعضی وقتها احساس می‌کنم که حرف زدن و نوشتن برایم سخت است و از این بدتر گاهی هم نفس کشیدن! همه اینها زمانیست که بوی مشمئز کننده ریا و تظاهر و تملق را احساس می‌کنم ولی از صداقت خبری نیست! زمانی که روی لبه تیغ ایستاده‌ام و دردی را بیان می کنم. درست همینجاست که می‌خواهم فریاد بزنم اما متهمم می‌کنند به سیاه بینی! ناامیدی! آرمانخواهی! و شاید هم بگویند منافق و بی‌تقوا و بی‌ادب!!

    وقتی به فضای جامعه نگاه می‌کنی که مبنای بسیاری از رفتارها و تصمیم گیریهای ما را مسائل سیاسی و جناحی، تعیین می کند، وقتی می‌بینی که فرهنگ و اقتصاد و جامعه، همه از دریچه تنگ سیاه‌بازیهای حزبی دیده و اندیشیده می‌شود، و مردم را تنها زمان انتخابات و پای صندوق‌های رای صدا می‌زنند، درست همین لحظه که همه اینها را می‌بینی و می‌خواهی فریاد بزنی و از بی‌عدالتی و تبعیض بگویی، اشاره می‌کنند که برادر، آهسته‌تر!

    ما را متهم می‌کنند که آرمانخواهیم! عجبا! به جایی رسیده‌ایم که مسائل ابتدایی و اساسی انقلاب، که اصلا انقلاب به خاطر آنها شکل گرفته است، آرمانخواهی تلقی می‌شود. اگر تعریف دقیق‌تر آنرا بخواهیم یعنی دست‌نیافتنی! ما را نصیحت می‌کنند که بیهوده فریاد نزنید. نظام را تضعیف نکنید. به افراد برچسب نزنید و آنها را متهم نکنید! تقوا داشته باشید و سکوت کنید! و من تنها ایرادم اینست که سکوت کردن را بلد نیستم. ادامه مطلب...

        نظرات دیگران ( )

  • آتش در نیستان
    نویسنده: ایران چهارشنبه 86/2/19 ساعت 12:52 صبح

    شماره آخر نیستان را هرگز فراموش نمی‌کنم، همان که در سرمقاله‌اش، سید مهدی شجاعی، توضیح داده بود، چرا شماره آخر؟!:« واقعیت این است که نیستان، تاوان استقلالش را می‌دهد. به عبارتی به ستوه آمدن مجله، نتیجه وابسته نبودن و نشدن به جناحهای موجود جامعه است...» براستی که همه‌ی حرف، همان است که سید می‌گفت.

    مملکت ما از آن دسته کشورهاست که هر باند و دسته‌ای، برای خود حقی قائل است که با توافق به عمل آمده، هر چند سال یک جناح باید سکان کشتی فرهنگ و اقتصاد و سیاست را در دستان خود بگیرد، و چنان در این تقسیم ارث و میراث، با یکدیگر کنار آمده‌اند که هر کسی به حق خود قانع می‌شود. در این آشفته بازار سیاست، یا باید زیر  علم «راست» بر سینه بکوبی، یا اینکه با ضرباهنگ «چپ» حرکات موزون اسلامی را به نمایش بگذاری!! این وسط هر کسی که به اندازه سر سوزنی حرف برای گفتن داشته باشد، محکوم به نابودی می‌شود و اگر خیلی پوست کلفت باشد، متهم به دشمنی با نظام! خوشبختانه بازار برچسب و اتهام هم از آن دسته صنف‌هاست که پرطرفدار است و مشتری همیشگی دارد. ذهن مردم، آنقدرها ارزش دارد که ما با نوشته های مایوس کننده‌ خود، آنها را مشوش نکنیم و اگر هم چنین کردیم، حق دارند که ما را متهم به تشویش اذهان عمومی بکنند. نیستان هم اینگونه متهم شد، به قول سید مهدی شجاعی: « آقای رازینی، واقعا باورش اینست که نیستان دارد عفت عمومی را جریحه‌دار می‌کند و براساس همین باور هم دست به شکایت می‌برد و همّ خود را معطوف تعطیل کردن نیستان می‌کند.»...ادامه مطلب...

        نظرات دیگران ( )

  • دردهای من
    نویسنده: ایران چهارشنبه 86/2/19 ساعت 12:52 صبح

     قیصر امین پور

    دردهای من/ جامه نیستند/ تا ز تن درآورم/ «چامه و چکامه نیستند»/ تا به «رشته سخن» در آورم/ نعره نیستند/ تا ز «نای جان» برآورم/ دردهای من نگفتنی/ دردهای من نهفتنی است

    دردهای من/ گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست/ درد مردم زمانه است/ مردمی که چین پوستینشان/ مردمی که رنگ روی آستینشان/ مردمی که نام‌هایشان/ جلد کهنه شناسنامه‌هایشان/ درد می‌کند/ من ولی تمام استخوان بودنم/ لحظه‌های ساده سرودنم/ درد می‌کند/ انحنای روح من/ شانه‌های خسته غرور من/ تکیه‌گاه بی‌پناهی دلم شکسته است/ کتف گریه‌های بی‌بهانه‌ام/ بازوان حس شاعرانه‌ام/ زخم خورده است/ دردهای پوستی کجا؟/ درد دوستی کجا؟

    این سماجت عجیب/ پافشاری شگفت دردهاست/ دردهای آشنا/ دردهای بومی غریب/ دردهای خانگی/ دردهای کهنه لجوج/ اولین قلم/ حرف حرف درد را/ در دلم نوشته است/ دست سرنوشت/ خون درد را/ با گلم سرشته است/ پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم/ درد/ رنگ و بوی غنچه دل است/ پس چگونه من/ رنگ و بوی غنچه را ز برگ‌های توبه‌توی آن جدا کنم؟/ دفتر مرا/ دست درد می‌زند ورق/ شعر تازه مرا/ درد گفته است/ درد هم شنفته است/ پس در این میانه من/ از چه حرف می‌زنم؟/ درد، حرف نیست/ درد، نام دیگر من است/ من چگونه خویش را صدا کنم؟

    قیصر امین پور


        نظرات دیگران ( )

  • تیر خلاص!!
    نویسنده: ایران چهارشنبه 86/2/19 ساعت 12:52 صبح

    خدا وکیلی شما کجای دنیا، نماینده‌های به این باحالی پیدا می‌کنید؟ کدام مجلس خارجی را سراغ دارید که نماینده‏هایش اینقدر به فکر حل مشکالات مردم باشند؟ ها؟ شما سراغ دارید؟ من که جایی ندیدم و سراغ ندارم! شما فکرش را بکنید، این بندگان خدا، به خاطر ما و برای حل مشکلات جامعه، از خودشان و خانواده‌هایشان می‌گذرند و فقط و فقط به فکر ما هستند! از خوابشون می‌زنند، از تفریحاتشون کم می‌کنند، از خورد و خوراک و خلاصه از همه زندگیشون تا قانونی را برای ما تهیه و تصویب کنند! البته گاهی هم ممکنه که پیش بیاد و قانونی را برای خودشان تصویب ‌کنند که همان را هم اگر دقت کنیم، منفعتش برای خودمان است! مثلا همین چند روز پیش بود که، نماینده‌های محترم، نشستند و جلسه‌ای تشکیل دادند و در آن برای حل پاره‌ای از مشکلات مردم، قانونی تصویب کردند که طبق آن، هر دوره نمایندگی مجلس، معادل یک مقطع تحصیلی برای نماینده‌ها، محسوب می‌شود! چیه؟ ذوق زده شدید؟ یا شاید از خودتان می‌پرسید، خوب این چه ربطی به مشکلات مردم دارد؟ الان توضیح می‌دهم. ببینید: نماینده‌های محبوب ما، که ماشاالله همه‌شان دکتر و مهندس و استاد تشریف دارند. پس هیچ احتیاجی به داشتن مدرک بالاتر ندارند، ولی با اتکای به این قانون، درجات مادی و معنوی آنها و به تبع آن، حقوق مادی و معنوی آنها افزایش پیدا می‌کند که نتیجه‌اش افزایش حقوق ماست! حالا خودتان قضاوت کنید!...

    حالا که شکرخدا، همه خدمتگزاران مشغول خدمتگزاری هستند، برای حل مشکلات مردم، به نمایندگان محترم پیشنهاد می‌کنم که موارد ذیل را هم مد نظر داشته باشند و حتی‌الامکان یکی از این پیشنهاد‌ها را تصویب کنند:

    پیشنهاد می‌شود:

    1-       به ازای سالهای بیکاری، برای افراد بیکار، سابقه کار در نظر گرفته شود!

    2-      به ازای هر چهار سال بیکاری دانشجویان فارغ‏التحصیل، یک مقطع تحصیلی برای آنها در نظر گرفته شود!

    3-       به ازای سالهای اسکان در خانه‌های استیجاری، برای مردم حق مسکن در نظر گرفته شود!

    4-       به ازای هر یک سال که از داشتن خانه شخصی محروم بوده‌ایم، یک روز خانه ملت را در اختیار ما قرار بدهند!

    5-       به ازای سالهایی که از خوردن گوشت و مرغ و میوه محروم بوده‌ایم، همین مواد را بصورت رایگان و یا لااقل نیمه رایگان در اختیار ما قرار دهند!

    6-       به ازای ماهها و سالهایی که قرار بود به هر نفر پنجاه هزار تومان تعلق گیرد و تعلق نگرفت، مبلغی به عنوان خسارت پرداخت شود!

    7-       به ازای هر دلار افزایش قیمت نفت، یک ریال به حقوق هر ایرانی بالای شصت سال اضافه کنید!

    8-       درعوض زانتیا و پرشیا و ماکسیمایی که خودتان سوار می‌شوید، به هر ایرانی یه ژیانی، پیکانی یا پرایدی هدیه دهید!

    9-       به ازای هر چهار دوره‌ای که در مجلس حضور دارید، یک دور را بدون رای‌گیری به مجلس بروید!

    10-       به ازای هر پنج دوره‌ای که نماینده بودید، یک دوره را استراحت کنید!

    ما توقعمان زیاد نیست. چنانچه حتی یکی از موارد فوق هم تصویب شود، مورد حمایت آحاد ملت قدرشناس ایران قرار خواهد گرفت!

     


        نظرات دیگران ( )

  • یادته رفیق؟!
    نویسنده: ایران چهارشنبه 86/2/19 ساعت 12:52 صبح

    سلام رفیق. حالت چطوره؟

    یادت هست شبی که قرار بود فردای آن، برم اهواز، زنگ زدی بهم و گفتی:«بیا ببینمت، چون لحظه وداع نزدیکه!» همیشه عادت داشتی که برام اس ام اس بفرستی و سر به سرم بذاری. اما این یکی انگار با بقیه پیامهات فرق داشت. به خاطر همین هم  اون شب اومدم دیدنت...

    یادت هست صبحهای پنجشنبه. زیارت عاشورای مسجد محل کارمون رو صدای دلنشین تو گرم می‌کرد. هیچ کاری به حرفهای مردم نداشتی. کاری نداشتی به اینکه فلانی چی میگه! بهت می‌گفتم: «مرد حسابی اینها که درک نمی‌کنند. اینها همیشه به تو و امثال تو می‌خندند. بهت هزارتا تهمت و برچسب و اتهام دیگه میزنند. ولی تو همیشه لبخند می‌زدی و می‌گفتی که بذار هر چی دوست دارند، بگن. من برای دل خودم می‌خونم! من برای آقام می‌خونم...

    یادت هست، وقتی «زیر تیغ» از تلویزیون پخش می‌شد، شبها زودتر مغازه‌ات رو تعطیل می‌کردی و می‌رفتی خونه تا بتونی این سریال رو تماشا کنی. می‌گفتی که این سریال برات خیلی آشناست. می‌گفتی من هم پدرم رو تو کودکی از دست دادم! این داستان رو خیلی دوست دارم...

    یادت هست، یکی از همونهایی که بهت می‌گفتم، آخرش هم بهت گیر داد و به خاطر یه کیف پول یا یه خودکار، چقدر اعصابت رو بهم ریخت! آره، حقت بود! تویی که شب و روز براشون برنامه اجرا می‌کردی، محرم و فاطمیه براشون می‌خوندی، جشن و اعیاد مذهبی، مولودی می‌خوندی، آره تو! به تو گیر دادند که از فلانی، بهمانی رشوه گرفته‌ای! یه میلیون تومان؟ صد میلیون تومان؟ بیشتر ؟ ها؟... کی باور می‌کنه که تو، مداح اهل بیت، از نماینده فلان شرکت، رشوه گرفته باشی. یادته چقدر حرص می‌خوردی؟ بخاطر یه دونه کیف جیبی، با آبرویت بازی کرده‌بودند! تازه بیشتر بخاطر این ناراحت بودی که اصلا کیفی هم درکار نبود! می‌گفتی ایکاش لااقل یه کیف به من می‌دادند!...

    یادت هست می‌گفتی: پسرم خیلی شیطونه و بامزه، ولی هیچی دختر نمیشه! می‌گفتی دخترم یه‌سالشه. می‌گفتی اونقدر نازه که آدم دلش نمیاد ولش کنه روی زمین و  گریه‌اش رو ببینه و بغلش نکنه!...

    یادته چقدر هوای مادرت رو داشتی. با اینکه داداش بزرگتر هم داشتی، باز دلت نمی‌اومد که مادرت رو تنها بذاری. هر وقتی که می‌رفتی خونه مادرت ، با دست پر می‌رفتی. می‌گفتی مادرم سختی زیاد کشیده. می‌گفتی مادرم برای من، هم پدر بود، هم مادر. می‌گفتی اون زمونها که ما کوچیک بودیم، مادرم نگذاشت که جای خالی پدرم رو احساس کنم. پس حالا من باید هوای اونو داشته باشم...

    یادته، همیشه با تو شوخی می‌کردیم و می‌خندیدیم و می‌گفتیم: مرد حسابی آخه تو برای چی زن گرفتی؟ تو که همیشه تنها هستی! تو که همیشه زن و بچه‌ات رو می‌فرستی خونه مادرش! آخه چرا؟! تو هم با همون لبخند همیشگی‌ات جواب می‌دادی: من اینجا دارم سختی می‌کشم، زن و بچه من چه گناهی کرد‌ه‌اند که باید سختی بکشند! من اونا رو، هر وقتی که دلشون بخواد می فرستم شهرستان تا یه هوایی بخورند...

    یادته اون شب اس ام اس زدی و نوشتی: «بیا ببینمت که لحظه وداع نزدیکه!» من دلم گرفت. آخه از آدمی مثل تو بعید بود این حرفها. آخه تو همیشه عادت داشتی که لطیفه‌های ترکی و رشتی برام بفرستی! فورا لباس پوشیدم و اومدم سراغت ولی سرت شلوغ بود و فرصت نشد که زیاد با هم حرف بزنیم. اون شب خداحافظی کردیم و پیشاپیش عید رو هم بهم تبریک گفتیم! قرار بود فردا صبح، من برم جنوب... نزدیک خرمشهر بودم که یکی زنگ زد و گفت: «اکبر، حالش خرابه و الان تو آی‌سی‌یو، خوابیده» من فورا یاد اس ام اس دیشبت افتادم: «بیا که لحظه وداع نزدیکه!» گفتم: «خدایا نکنه...» ولی نه امکان نداره! حتما این هم یه شوخیه! آخه ما همیشه از این شوخی‌ها با هم داشتیم. اصلا تو رو که نگاه می‌کردیم، اینقدر می‌خندیدیم که اشکامون جاری می شد. تو مداح بودی ولی آدم خشکی نبودی. بعضی‌ها حتی به این اخلاقت هم گیر می‌دادند. می‌گفتند اگه فلانی مداحه، پس اینکارهاش چه معنایی داره؟!...

    من که اون شب پیشت نبودم، ولی دوستام تعریف می‌کنند که تو همون شبی که با هم خداحافظی کردیم، حالت بهم خورد، زنگ زدند به درمانگاه محل کارت، گفتند پزشک نداریم! نه، گفتند پزشک داریم ولی ما وظیفه نداریم که بیایم خونه شما! شما مریض رو بیارین اینجا! شنیدم که برای بردنت به درمانگاه، یه آمبولانس خواستند. باز هم جواب دادند که آمبولانس هم برای مواقع ضروریه و باید اینجا باشه!! و خانواده‌ات مجبور شدند که از جایی دیگر، تقاضای آمبولانس خصوصی بکنند! و تو تا آمدن آمبولانس از شهر، تا صبح در خانه‌ات افتاده بودی... شاید اگر همان شب، دکتر یا آمبولانس بهت می‌دادند... اصلا ولش کن. مگه این امکانات ملک شخصی ماست که حالا طلبکار بشیم. (ولی من یادم هست، وقتی عمه رییسمون مرده بود، اتوبوس اداره رو گذاشته بودند و همکاران رو به زور ‌بردند مجلس ختم عمه رییس!!)

    امروز رفتیم مسجد. خیلی‌ها اومده بودند! دوستات، همکارات، حتی اونهایی که بخاطر اون کیف، توبیخت کرده بودند! حتی همون رییس!! دیدیشون؟!... فیلمی رو برای مردم و خانواده‌ات پخش کردند که داشتی مولودی می‌خوندی! تا صدات پخش شد، جمعیت زدند زیر گریه. باور کن که از اون روزهایی که خودت می‌خوندی و مداحی می‌کردی، بیشتر گریه ‌کردند. نمی‌شد جمعیت رو کنترل کرد! ولی ای‌کاش فیلمت پخش نمی‌شد! چرا که صدای گریه مادر، خواهر، همسر و دخترت همه را دیوانه کرده بود!... امروز چهل روز از رفتن تو می‌گذره!

     


        نظرات دیگران ( )

  • به عدالت نمی‏رسیم!
    نویسنده: ایران چهارشنبه 86/2/19 ساعت 12:52 صبح

    علیرضا قزوه

    قبول کن به عدالت نمی رسیم ( علیرضا قزوه)

    صادق!

    بگو که راست می‌گویم/ بگو که کودکان سنگم نزنند/ و دست عاطفه‏ی سرگردانم را بگیرند/ بگو که می‌خواهم چشمانم/ مزارع آفتابگردان باشد/ من می‌توانم فراموش کنم/ دستان ترک خورده پدرم را/ می‌توانم با یک جفت کفش براق و یک عینک پنسی/ با پرستیژترین روشنفکر شوم/ می‌توانم به خودم سلام کنم/ تا جواب سلامی را نداده باشم.

    می‌خواهی یک روز در میان تجدید چاپ شوی؟/ گفتم: عاطفه‌ام را به حراج گذاشته‌ام/ ارزان می‌خرید!/ ای واژه‌ها/ ای هزار مورچه‌ای که پاره‌های قلبم را از دهانم می‌ربایید/ بگویید که راست می‌گویم.

    صادق! آیا نمی‌بینی که شهر حافظه‌اش را از دست داده‌ است؟

    آی آقای شاعر/ زبانت را گاز گرفته‌ای/ آی، شاعر/ هنوز خیلی کودکی!

    ... و من به روزهای کودکی‌ام برگشتم/ شب بر پشت بام کاهگلی لم داده بودم/ من با زین چهل تکه‌ای ابر بر اسب ماه سوار بودم/ و شبهای کودکی‌ام این گونه می گذشت/

    یک شب/ در صخره‌های عرش زلزله آمد/ و اسب من گم شد/ گریستم/ و ماه رفته بود/ تا در آخور کهکشان سر فرو کند/ که پلکهایم به روی هم افتاد/ خواب دیدم: اره‌ها ماه را دو شقه کرده‌اند/ خواب دیدم خود را دفن می‌کنم/ و چشمانم را به کلاغهای گرسنه می‌بخشم!

    آیا دروغ بود عدالت/ دروغ بود عشق/ و مردانی که به آسمان رسیدند؟/ ای شهر چگونه پلکهایت را بسته‌ای/ بر رقص عروسکها/ وقتی مردان رستاخیز تعظیم می‌کنند/ و بزرگ می‌شوند و بر برگه حقوق نماز وحشت می‌خوانند

    سلام، آقای شعار/ سلام، آقای هوار/ سلام، آقای سه طبقه/ آقای شش طبقه/ آقای نه طبقه/ آقای محلل/ سهام کارخانه‌ات چند صد میلیارد؟

    ایشان فرزند فلانی‌اند!/ قبول کن به عدالت نمی‌رسیم/ از دست توله‌های خرس!

    بگذار خودم را چیز خور کنم!

    دیروز کتابهایم را فروختم/ امروز نوارهای دلتنگی‌ات را بفروش!

    ای دریغا دوران سازندگی و برازندگی!

    شاعر، صبور باش

    صادق!/ سکوت کنم/ یا استخوان ران شتر را بردارم و جسارتم/ تمام ارث پدری‌ام را.

    صادق!/ اینجا یکصد هزار حنجره سرخ/ و یک حنجره سبز/ ترانه صبر می‌خواندند/ بگذار صبر کنم/ اما روزی که نیستم/ از مردانی بگو که مشک پاره پاره صداقت را در دست داشتند/ و تمامت خویش را در پای عشق ریختند.

    صادق!/ به دستهایم نگاه کن/ تهیست!/ آیا پرندگان بر شاخه‌های تهی فرود می‌آیند؟/ آیا پرندگان بر شاخه‌های تهی آواز می‌خوانند؟

    صادق!/ باور کن اینجا چیزی گم شده است/ در چشم گرسنگانی که قرنهاست/ پیراهن تنشان را فروخته‌اند!

    ... و خواب دیدم، هنوز/ با مردانی می‌روم که پیشانی‌شان سبز است/ و خواب دیدم به استقبال مردی می‌رویم که اسب سپیدش/ در افقهای دور دست، رهاست.


        نظرات دیگران ( )

    <   <<   6   7   8   9   10   >>   >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • ## درخواست رسانه‌های بیگانه از سران اصلاحات ##
    ## عکس:دیدار کروبی با سفیر سابق انگلیس ##
    ## منوشه امیر: برای مقابله با خطر شیعه باید از سبزها حمایت کرد!
    ## شیمون پرز: مخالفان به نیابت از ما می جنگند ##
    ## درخواست انگلیس از ایران: روابط خود را با ما کاهش ندهید ##
    ## اعتراض شدید تشکل های دانشجویی نسبت به نامه سید حسن خمینی ##
    آبروی همه مسلمانان؛ اشک ما را چرا درآوردی؟:
    آنچه من دیدم و نحوه زندگی آیت ا? خامنه ای
    نماز جمعه سیاسی Top2009 - موسوی با کلی محافظ بعد 20 سال در
    میر حسین موسوی - به کجا چنین شتابان ؟؟ - 2
    میر حسین موسوی - به کجا چنین شتابان ؟؟
    پاسخ آیت الله یزدی در واکنش به نامه هاشمی رفسنجانی ** مهم
    رنجنامه جمعیت ایثارگران خطاب به هاشمی رفسنجانی
    مهم ** نامه هاشمی رفسنجانی به رهبر انقلاب ** مهم
    تصویر و اتهامات برخی عاملان سایت‏های مستهجن- مستند شوک
    [عناوین آرشیوشده]