برای خودش ابهتی داشت. رئیس کاروان بود. چند سال پیش یوسف را بر سر راهش یافته و او را به عنوان برده فروخته بود. یوسف فروشی! چه جرم بزرگی. اما او یوسف را نمی شناخت، پس از آنکه فهمید ولی خدا را فروخته تمام تلاش خود را کرد تا اشتباه خود را جبران کند، اما دیر شده بود. پس در مصر ماند. چندین سال به انتظار نشست و به دنبال یوسف گشت. روزها و شب ها انتظار می کشید و در داغ حسرت می سوخت. کم جرمی نبود. او ولی خدا را فروخته بود. انتظار، انتظار، انتظار... اما او از انتظار خسته نمی شد که گفته اند:
مرد باید از طلب و از انتظار
هر زمان صد جان کند در ره نثار
انتظار سخت است، اما او دیگر تنها نمی خواست خطای خود را جبران کند، بلکه دل کندن از یوسف برایش گران بود. دیگر سراپا عشق و انتظار شده بود. پس از چندین سال شخصی پیام او را برای یوسف می برد و انتظار پایان می یابد.
این همه شیرینی اجر صبری است کز آن شاخ نباتش دادند.
ادامه مطلب ...
|