قبول کن به عدالت نمی رسیم ( علیرضا قزوه)
صادق!
بگو که راست میگویم/ بگو که کودکان سنگم نزنند/ و دست عاطفهی سرگردانم را بگیرند/ بگو که میخواهم چشمانم/ مزارع آفتابگردان باشد/ من میتوانم فراموش کنم/ دستان ترک خورده پدرم را/ میتوانم با یک جفت کفش براق و یک عینک پنسی/ با پرستیژترین روشنفکر شوم/ میتوانم به خودم سلام کنم/ تا جواب سلامی را نداده باشم.
میخواهی یک روز در میان تجدید چاپ شوی؟/ گفتم: عاطفهام را به حراج گذاشتهام/ ارزان میخرید!/ ای واژهها/ ای هزار مورچهای که پارههای قلبم را از دهانم میربایید/ بگویید که راست میگویم.
صادق! آیا نمیبینی که شهر حافظهاش را از دست داده است؟
آی آقای شاعر/ زبانت را گاز گرفتهای/ آی، شاعر/ هنوز خیلی کودکی!
... و من به روزهای کودکیام برگشتم/ شب بر پشت بام کاهگلی لم داده بودم/ من با زین چهل تکهای ابر بر اسب ماه سوار بودم/ و شبهای کودکیام این گونه می گذشت/
یک شب/ در صخرههای عرش زلزله آمد/ و اسب من گم شد/ گریستم/ و ماه رفته بود/ تا در آخور کهکشان سر فرو کند/ که پلکهایم به روی هم افتاد/ خواب دیدم: ارهها ماه را دو شقه کردهاند/ خواب دیدم خود را دفن میکنم/ و چشمانم را به کلاغهای گرسنه میبخشم!
آیا دروغ بود عدالت/ دروغ بود عشق/ و مردانی که به آسمان رسیدند؟/ ای شهر چگونه پلکهایت را بستهای/ بر رقص عروسکها/ وقتی مردان رستاخیز تعظیم میکنند/ و بزرگ میشوند و بر برگه حقوق نماز وحشت میخوانند
سلام، آقای شعار/ سلام، آقای هوار/ سلام، آقای سه طبقه/ آقای شش طبقه/ آقای نه طبقه/ آقای محلل/ سهام کارخانهات چند صد میلیارد؟
ایشان فرزند فلانیاند!/ قبول کن به عدالت نمیرسیم/ از دست تولههای خرس!
بگذار خودم را چیز خور کنم!
دیروز کتابهایم را فروختم/ امروز نوارهای دلتنگیات را بفروش!
ای دریغا دوران سازندگی و برازندگی!
شاعر، صبور باش
صادق!/ سکوت کنم/ یا استخوان ران شتر را بردارم و جسارتم/ تمام ارث پدریام را.
صادق!/ اینجا یکصد هزار حنجره سرخ/ و یک حنجره سبز/ ترانه صبر میخواندند/ بگذار صبر کنم/ اما روزی که نیستم/ از مردانی بگو که مشک پاره پاره صداقت را در دست داشتند/ و تمامت خویش را در پای عشق ریختند.
صادق!/ به دستهایم نگاه کن/ تهیست!/ آیا پرندگان بر شاخههای تهی فرود میآیند؟/ آیا پرندگان بر شاخههای تهی آواز میخوانند؟
صادق!/ باور کن اینجا چیزی گم شده است/ در چشم گرسنگانی که قرنهاست/ پیراهن تنشان را فروختهاند!
... و خواب دیدم، هنوز/ با مردانی میروم که پیشانیشان سبز است/ و خواب دیدم به استقبال مردی میرویم که اسب سپیدش/ در افقهای دور دست، رهاست.