*صبح با یه آزادی خواستی پا میشی ...
*امروز شهادته اونم کی؟حضرت معصومه...خواهرآقا!
*یه مکالمه خیلی طولانی و شاید ناخواسته ....
گفتم:قبلا لطیف تربودی
گفت:داشت به باد رفتن حیثیتم تموم میشد
*وای بازم هوا گرم شد وبیرون شهر رفتن ها شروع شد...دیگه جمعه هام رو باید اجاره بدم
*عقب ماشین میشینی و توی راه آروم آروم کارتو انجام میدی اخه امروز زائری ....!!!
*در کمال بهت و سردگمی ناهار میخوری و خراب ماشین بابا میشی و می خوابی...
با خودت میگی:بزار هر کار میخواد بکنه ....
*عصرم که هوا نسبتا تاریک شده میزنی به کوه و بیابون ...
و اون بره های کوچولو و اون یکی که خوابیده و شروع میکنی باهاش حرف میزنی ...
و اون آب روان ....بازم با یقین !
و بزرگ روی اون سنگ کنار رودخونه مینویسی :السلام علیک یا اباعبدالله!
*وراه برگشت.....
*تموم شد...این جمعه هم ...
*بازم مزاحمت هام واسه سید جووووووووووون (کی میخواد گیر بده ؟)
حرف جالبی زد:میگن نجف جای عارفاست و کربلا جای عاشقا...
و اروم نگرفتن ها ..
چقدر چشم های اون کوچولو معصومه ....و آتیش میزنه !
()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()
سخنی با رفیقِِ دلم ...
**گفتم همون اولین گوشه بزارش ...
گفت:که باز غر بزنی ؟؟؟
**دیگه نزدیک ظهر جمعه که میشه بدون اختیار یادم مییاد چه برسه به اینکه یاد آوری هم بکنی !
** گفت :تو هم اون وسط عین این بچه ها که وقتی میبینند مثلا مامانشون داره یکی رو بوس میکنه خودشون رو میخوان اون وسط جا کنند میخواست بیاد وسط ما.
اونجا رفیقم نبود!! مثل یک بچه بود که دستش رو گرفته بودم و با خودم میبردمش این ور و اون ور! نمیدونم چرا!!
گفته بودم که این همون قبلی نیست ...حواست باشه !
**ترسیدم ولی باید شروع میکردم..حتی در حد بیتوجهی ولی شروع شد...عوذ !