غریب مانده ای میدانم . غریب مانده ای و تنها .
هیچکس احوالت را نمی پرسد . صدایت نمی کند . بغضت را با تنهایی خودت قسمت می کنی . می دانم.
شانه ات را چه سخت تکان می دهی . پایت را چه دشوار ، گامت را چه سنگین .
تو غریب مانده ای ، اما حقت این نبود . تو بیشتر از اینها به گردن گل حق داشتی . بلبل را نمیدانم چه شد ، که تو را تنها گذاشت و دیگر برایت نغمه نخواند .
غریب مانده ای می دانم . اما غربت ، تمام درد تو نبود . تو چیزی می خواستی که هیچ کس قادر به انجام آن نبود . این غربت را این چنین تفسیر کن ، که دیگران لایق همدردی با تو نبودند . تو به زبانی صحبت می کردی که هیچ مترجمی قادر به ترجمه آن نبود . تو به لهجه ای گریه می کردی ، که همه خنده شان می گرفت . تو وقتی نفس می کشیدی ، آه را شرمنده خود می کردی . تو سکوت شب را می شکستی ، وقتی هق هق گریه ات را خاموش می کردی .
غریب مانده ای می دانم ...
یادت می آید روزی را که در سرای بی کسی خود پرسه می زدی ؟ آن روز وقتی تو را دیدم ، دلم شکست . می دانستم که دردهایت بزرگتر از آنست که از دست من کاری بر آید . دست خودم نبود . مگر می شود ساقه شکسته گلی را بر روی زمین دید و خم نشد ؟ مگر می شود پرنده شکسته بالی را دید و فقط نظاره کرد ؟ کارم اما تنها این بود که منتظرت باشم تا بار دیگر از این کوچه گذر کنی . می آمدی اما هر بار سنگینی احساست را احساس می کردم . چند روزی گذشت ، تو باز غریب بودی ، اما این بار غربت تو در من هم اثر کرده بود . ظرفیتم آن مقدار نبود که بتوانم سنگینی آن را تحمل کنم . اما شکر ، همین که تو می آمدی همه چیز تمام می شد. باور کن . دیگر به این غریبی عادت کرده ام . به این بی کسی . تنهایی .
اما چند روزی هست که دیگر به این کوچه نمی آیی ، سراغ ما را نمی گیری . نمی دانم چرا ؟ شاید دوست داری همچنان غریب بمانی . پیغام داده ای که قصد رفتن کرده ای . برو . دیگر هم برنگرد . اما با رفتن تو هیچ چیز حل نمی شود . لااقل غریبی ما بیشتر می شود . اگر دوست داری ، برو .