بهترین روز معلم ...
همیشه توی ذهنم بود که معلم های آدم جز اینکه بهت میگن :2*2=4 یا اینکه ماهی دوزیسته یا نه ؟(حالا هست یا نه نمی دونم )مگه چی کار واست میکنند ..بازم معلم دینی (یا همون تعلیمات اسلامی)حداقل یه چیزی بهت میگه که به درد دنیاو آخرتت بخوره البته اگه آدم باشی .....
بعدا که بزرگتر شدم واسم وسال بود خریدن گل و هدیه اونم واسه مدیر مدرسه چه فایده داره..مدیری که شاید حتی اسمت رو ندونه...بعدها که دانشجو شدم فهیدم روز معلم چیز بیخودیه..چون تعهدی وجود نداره...!!!(خدایی طرز فکر رو حال میکنید؟؟)
تا این مدت اخیر که یادم مییاد رفتارها..برخوردها...و میبینم من بزرگ شده ی دستان همون معلم ها و مدیرها هستم....همون مدیری که هیچ کدوم رو نمیشناخت اما وقتی میدیمون میخندید و میگفت:چه طوری خانومم؟انگار رفیقیم...
دیروز نا خود اگاه یاد مدیر دوران راهنمایی افتادم ...جدا از اینکه خیلی بچه نازی بودم و همه دوستم داشتند مدیریمون تنها کسی بود که توی 12 سال تحصیل من دوسش داشتم (بله !همه رو راحت دوست نداریم که..دوست داشتنمون قیمیته !!!)
امروز میدونستم این فنچا مییان خونمون ....بازم زود ردم از خونه بیرون...
گل فروشی...اوه اوه چه خبر بود .....بابا ملت مد شدن ...زمون ما که کسی دسته گل نمیگرفت اونم 5تا 5تا!!!
رسیدم به مجتمع....سرسرونه دبیرستان رو رد کردم وبا شوق خاصی وارد راهنمایی شدم..مدرسه همون بود..همون گوشه ی پاتوقمون...همون کتابخونه..همون اینه روبرو دفتر ...همون اتاق بهداشت!!!
و همون دفتر...داخل که شدم هیچ کس اشنا نبود..دلم گرفت..که یه دفعه یکی با اغوش باز اومد سراغم و گفت:خوش اومدی دختر گلم....اره خانوم ناظم بود..همونی که خیلی وقت ها دعوام کرده بود که چرا اینقدر غیبت داری....گفتم اومدم خانوم مدیر رو ببینم...و انتظار...
لحظه ی باور نکردنی بود....وقتی وارد شد یه لحظه موجش گرفتم..اون ابهتش...و اون لبخندش...اروم بوسیدمش و سر گذاشتم رو شونه اش و گریه کردم...سرمو بلند کردو گفت:چی کار میکنی ولی چشماش پر اشک بود...
زنگ تفریح خورد و معلم ها یکی یکی می اومدن...همه همون بودن..دریغ از یک درجه تغییر !!!!ولی من مثل دیوونه ها زل زده بودم به مدیرمون و داشتم لذت میبردم...اون مقنعه چونه دار و اون مانتو ساده که همیشه همه جا بهم یاد داد ساده بودن رو ...اون لحن آروم بهم یاد داد صبور باشم....وقتی بهشون گفتم نجف یادتون کردم ...دیدم دیگه جلو اشکشو نتونست بگیره و جاری شدنش رو دیدم....منم مثل یه بچه توی اون اشک ها داشتم اروم میگرفتم..
وقتی گفتم هیچ وقت اون چادر سفید نمازیتون رو یادم نمیره ...لبخندی زد که همه دنیام شد ...
یادمه دوران مدرسه خیلی بچه ها یه معلم رو میپرستیدن ولی من نه .....نمیدونم شاید خیلی غد بودم ...بماند که چقدر همه دوستم داشتن ...
بهش گفتم:واسم دعا کنید..خیلی گیرم خانوم...گفت دیدن دختری مثل تو شاید بهترین هدیه بود..وقتی ادم امثال تورو میبینه خستگیش بیرون میره..ولی من بازم اشک میریختم....و چه سبکبالانه پرواز کردم...
بیرون که اومدم بغضم زیادتر شد..همون مسیر چندساله...7سال!!!!
همون کتابخانه که پاتوق گاه بچه های مجتمع بود...و همون لبنیاتی شیکه و همون کیوسک تلفن...
و همون مدرسه پسرونه . ...وهمون مغازه پسر زرتشتیه....انگار بچه شده بودم...تند تند قدم برمیداشتم و گریه میکردم....هنوزم همون بغض رو دارم...ولی قشنگترین روز معلمم رو تجربه کردم.....
()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()
*بماند که کلی مهمون داشتم
*بماند که امروز باز زیر دستای حریص اون دندونپزشک پر حرف گیر افتادم
*بماند که باز جلسه شبستان بود و حوصله نداشتم ....
*بماند که به پاهام هم داره سرایت میکنه
*بماند که تو ِ من هم نگران بود .....
*بماند که باز اومدم خونه اول و 40 روز شد10 روز !
()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()
سخنی با رفیقِِ دلم ...
امونتی خبری نیست...این دفعه راحت برو..اگه قرار باشه هر باری میره وبرمیگرده همون همون باشه که....همون بهتر که نره!
رفتن زیارت و اذن دخول ندادن...رفتن به سمت احرام شدن و نداشتن چادر سفید یعنی چی ؟؟؟هان !!!بازم حق نمیدی ؟؟؟؟